♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
گفتم : از زمان میترسی؟
سیگار رو از لبش برداشت و گفت
کسی هست که از گذر زمان نترسه؟
اون ها خطرناکن ، ولی ما اون هارو به دیوار خونمون آویزون میکنیم
به مچ دستمون میبندیم،حتی تو ایستگاه های قطار میذاریم
شنیدم که میگن ربات ها آنقدر قدرتمند میشن که میتونن آدم هارو از بین ببرن
اما انگار همه فراموش کردن که چند صد سال پیش چیزی اختراع شد که هرلحظه داره جون مردم رو میگیره
ساعت ها
ساعت های جنایتکار
ساعت های لجباز
عقربه هاشون بی ملاحظه میچرخن
با اون صدای همیشگی ، تیک تاک ، بنگ بنگ
وقتی که میخوای ساعت ها زود بگذرن،جون به لبت میکنن و دیر میگذرن
اما وقتی که میخوای دیر بگذرن،با تموم سرعت میگذرن
ساعت من دیگه تیک تاک نمیکنه،چون یه روز ساعت هفت منتظر کسی بودم و اون دیر کرد،خیلی ترسیدم که یه وقت نیاد،واسه همین باطری ساعتم رو درآوردم.حالا دیگه ساعتم همیشه هفت رو نشون میده
درسته که دیگه عقربه های ساعتم نمی چرخن،اما صدایی رو از لابه لای رگ هام و ضربان قلبم میشنوم که میگه
تیک تاک ، بنگ بنگ
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
پس از انتشار موفقیتآمیز کتاب، پاورقی داستانی تلگرامی «پستچی» نوشته چیستا یثربی، دیگر نویسندگان هم به استفاده از این شیوه ترغیب شدند روزبه معین هم یکی از انهاست که پاورقیهای تلگرامیاش را منتشر کرد
رمان « قهوه سرد آقای نویسنده » تعداد بسیار زیادی شخصیت دارد که هر کدام از اینها دیدگاه متفاوتی دارند و با هم همسو نیستند؛ به همین دلیل مخاطب با مطالعه داستان به سرعت با یکی از این شخصیتها ارتباط برقرار میکند و به خواندن کتاب علاقهمند میشود
شخصیتهای این کتاب، من، شما و سایر افراد جامعه هستند که حرفهای دل ما را میزنند و این نیز دلیل دیگری است که مردم با این رمان راحت ارتباط برقرار میکنند
از طرفی داستانها ساده اما پرحرف بیان شدهاند و مخاطب میتواند برداشتهای متفاوتی داشته باشد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
داستان از یک خاطره از کودکی نویسنده آغاز میشود
میخوام یه اعتراف بکنم
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم وقتی که فقط 10 سال داشتم عاشق یک دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی میزد و 15 سال از خودم بزرگتر بود
اون هر روز به خانه پیرزن همسایه می اومد تا ازش پیانو یاد بگیرد از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من مجبور بود زنگ خونه مارو بزند منم هر روز با یک دست لباس اتو کشیده میرفتم پایین و در رو واسش باز میکردم
اونم میگفت ممنون عزیزم لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم
پیرزن همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ دریاچه قو چایکوفسکی رو بهش یاد می داد و اون خوشبختانه اینقدر بی استعداد بود که نتونه آهنگ رو یاد بگیره به هرحال تمرین بی استعدادی چربید و اون کم کم داشت آهنگ رو یاد میگرفت
اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت چون میدانستم پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ دریاچه قو رو یاد بده و بعد از اون خبری از اون عزیزم گفتن ها و صدای زنگ ها نخواهد بود
واسه همین همه هوش و ذکاوتم رو به کار گرفتم و یه روز با سادیسم تمام یواشکی چند صفحه از نت های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که میتوانستم نت ها رو جابه جا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سرجاش
اون لحظه صدای توگوشتم داشت فریاد میکشید فکر کنم روح چایکوفسکی بود روز بعد و روزهای بعدش دختره دوباره اومد و شروع کرد به نواختن دریاچه قو شک ندارم کل قو های دریاچه داشتن زار میزدن پیرزنه فقط جیغ میکشید روح چایکوسفی هم تو گور میلرزید
تنها کسی که این وسط لذت میبرد من بودم چون میدونستم پیرزنه هوش و هواس درست و حسابی نداره که بفهمه نت ها دست کاری شده اند همه چیز داشت خوب پیش میرفت هر روز صدای زنگ هر روز ممنوم عزیزم هرروز صدای پیانوی بدتر از دیروز تا اینکه پیرزن مُرد ، فکر کنم دق کرد
بعداز اون دیگه اون دختررو ندیدم تا بیست سال بعد، فهمیدم توی شهرکنسرت تکنوازی پیانو گذاشته یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش
اما دیگه لاغر نبود ، عینکی هم نبود ، تمام آهنگارو با تسلط کامل زد تا رسید به آهنگ آخر
دیدم همون برگه های نت تقلبی رو گذاشت روی پیانو ، اینبار علاوه بر روح چایکوفسکی و روح پیرزنه تن خودمم داشت میلرزید
دریاچه قو رو به مضحکیه هرچه تمام اجراکرد
وقتی تموم شد سالن رفت روی هوا از صدای تشویقها
از جاش بلندشد وتعظیم کرد واسم آهنگ رو گفت اما اسم آهنگ دریاچه قو نبود...اسمش شده بود
" وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود "
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
قهوه سرد آقای نویسنده
روزبه معین
نشر نیماژ
چاپ دوم ۱۳۹۶
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
سه تا پنجره کنار هم بودن که رو به یه کوه باز میشدن
پنجره قرمز، پنجره زرد و پنجره آبی
پنجرهها عاشق کوه بودن
اونها هر روز کوه رو صدا میزدن و واسش آواز میخوندن
کوه هم جواب اونها رو میداد، پنجرهها سالهای زیادی طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه میدیدن
شبها ستارهها رو میشمردن، زیر بارون خیس میشدن
پنجرهها میدونستن که کوه هیچ وقت نمیره
تا اینکه یه روز روبروی اون پنجرهها یه ساختمون بلند میسازن
پنجرهها دیگه نمیتونستن کوه رو ببینن
کوه رو صدا میزدن ، اما دیگه جوابی نمیشنیدن
پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن ولی پنجره آبی هنوز به یاد کوه بود و با اینکه کوه رو نمیدید و جوابی ازش نمیشنید همیشه واسش آواز میخوند و صداش میکرد
پنجره زرد و قرمز به پنجره آبی میگفتن
حالا که دیگه دیوار بلندی بین ما و کوه کشیده شده و کوه رو از دست دادیم
تو هم باید کوه رو فراموش کنی، چون دیگه هیچ وقت نمیتونی ببینیش، ولی پنجره آبی دست بردار نبود ؛ اینقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید تا اینکه یه روز از اون ساختمان برداشتنش و انداختنش دور
پنجرهی آبی حتی وقتی که بین آهن قراضهها زندگی میکرد هم به یاد کوه بود و اون رو صدا میزد
یه شب سرد زمستونی ، یه کولی میاد توی آهن قراضهها تا واسه خودش دنبال یه پنجره بگرده
تا اینکه پنجره آبی رو پیدا میکنه، پنجره آبی رو میندازه پشتش و میره سمت خونهاش، یه خونهی خیلی کوچک توی دل کوه
پنجره آبی وقتی کوه رو دید، تو اون سرما خندید و گریه کرد و به کوه گفت
اینکه نبودی و نمیدیدمت، سخت بود ، اما نمیشد فراموشت کنم و دوست نداشته باشم
کوه خندید و جواب داد
اینکه نبودی و نمیدیدمت
سخت بود اما نمیشد فراموشت کنم و
دوست نداشته باشم
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
روزبه معین
قهوه سرد آقای نویسنده
سکنجبین